آترین جون من آترین جون من ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره
زندگي شيرين مازندگي شيرين ما، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

خاطرات دخترم آترین

به دنیا آمدن آترینم

1390/10/25 2:57
نویسنده : مامان مرضیه
242 بازدید
اشتراک گذاری

آترین نفسم ، عزیز دلم

بعد از ٩ ماه انتظار بالاخره روز موعود فرا رسید...... ٢٩ تیر ٩٠ ......یادمه از ٤٨ ساعت قبل شاید ٤-٥ ساعت خوابیدم .....                   خیلی استرس داشتم نه برای جراحی و اتاق عمل برای دیدن تو عزیز دلم ......

قرار شد ساعت ٦ صبح بیمارستان عرفان با شم با مامانی و بابا سعید ساعت ٥ بیدار شدیم .... فکر می کنم همه مثل من تا صبح خوب نخوابیده بودند ..... حتی بابا امیر هم همینطور چون ٥ صبح برای بدرقه من بیدار شد و منو از زیر قران رد کرد ..... خیلی حس خوبی بهم دست داد .... بغلش کردم و بهش گفتم بابا برام دعا کن ..... هردومون بغض داشتیم ..... خیلی آرامش گرفتم ......... یادمه تا بیمارستان هیچ کدوم با همدیگه حرفی نمی زدیم ...... مامانی هم  استرس داشت ..... به بیمارستان رسیدیم و ........

پرسنل بیمارستان خیلی برخوردشون خوب بود .......یه جورایی جو رو برام شکست .... اونجا با مامانهای دیگه که اومده بودند نی نی هاشونو بدنیا بیارن صحبت می کردم تا کلا استرسم از بین رفت .......رفتم اتاق عمل و بیهوشی اسپاینال و بد حالی و افت فشار و گریه و نهایتا ...........

تو اومدی

عزیز تر از جونم ..... وقتی دیدمت بااینکه هنوز تمیز نشده بودی چند تا بوست کردم .....

 

نمی دونی چقدر دوستت دارم عزیز دلم ...... نمی تونی تصور کنی .... شاید فقط وقتی که خودت مادر بشی بفهمی من چه حسی نسبت بهت دارم ...........

وقتی از اتاق عمل اومدم بیرون نه بابا سعید رو دیدم نه مامانی رو خیلی ناراحت شدم ......ساعت ١١بود

اونا رفته بودند که تو رو ببینن .... من نیم ساعت با اون حال منتظر شدم .... وقتی از در با خوشحالی وارد شدند و گفتند به سلامتی فارغ شدی .. حالت چطوره ؟ من زدم زیر گریه و حسابی گریه کردم ........یادمه می گفتم خیلی حالم بد بود و نمی تونستم حرف بزنم ............

بعد از مدتی یادم نیست چقدر بعد بود پرستار تورو تو اون تخت شیشه ای اورد .... دلم می خواست بغلت کنم وحسابی ببوسمت ولی شرایط عمل این اجازه رو نمی داد .... مامانی به همه می گفت .. مرضیه از اون مامان مهربونهاست ... چون با اون حالش وقتی آترین رو آوردند یه دفعه حالش دگرگون شدو درد از یادش رفت ........

خلاصه ساعت ملاقات رسید .... بابایی و دایی ها  هنگامه جون و  روژان .... عمه ها  هم اومدند ......حالم خوب بود با دیدن همکارام مهنوش و مریم ها حالم بهتر هم شد ....

بعد از رفتن همه من موندم و مامانی و شما کوشولوی ناز نازی که اصلا گریه نمی کردی عزیز دلم .....

مامانی خیلی برامون زحمت کشید اون شبم نه من خوابیدم و نه مامانی .......

فردای اون روز که مرخص شدیم رفتیم خونه مامانی و بابا امیر اونجا بابا سعید برات  گوسفند قربونی کرد.

قراربود ١٠ روز خونه مامانی بمونیم بعد بریم خونه خودمون که ١٠ روز شد ٢١ روز .......

روزهای اول روزهای سختی بود ولی با کمک بابا سعید ،مامانی و هنگامه جون و روژان آسون تر شده بود .....

عزیز دلم به زندگی ما خوش اومدی ...... زندگی مارو شیرین تر کردی ....... خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی دوستت دارم و از داشتن چنین گلی خداوند رو شاکرم .......

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)