آترین جون من آترین جون من ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره
زندگي شيرين مازندگي شيرين ما، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

خاطرات دخترم آترین

پروژه از شیر گرفتن آترین جون

1392/1/25 0:44
نویسنده : مامان مرضیه
209 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل دخترم

سلام عزیز تر از جانم ، نازنینم

اومدم تا از لحظات سختی بگم   که مجبور بودم تورو از خودم دور نگه دارم یا  دروغ های مصلحتی بگم تا با باورهای کودکانه ات دوران شیرخوارگیت رو به پایان برسونی ......

دختر نازنینم بدون که حتی یادآوری این لحظات برام عذاب آوره و اشک رو مهمون گونه هام می کنه ....

 

 

بعد از کلی تحقیق و مشورت با دکتر و مادران با سابقه من و بابا جون تصمیم گرفتیم بعد از بیست ماهگی خانم گل اونو از شیر بگیریم .......

پایان بیست ماهگی آترین مصادف شد با شب عید و دید و بازدیدها به همین خاطر تصمیم گرفتم این کار رو موکول کنیم به بعد از تعطیلات نوروز .....

تعطیلات نوروز که تموم شد دخملی یه کوشولو سرما خورد و بازم باعث شد که کمی دیگه صبر کنیم ... زمانیکه گلی رو برده بودیم پیش دکتر عالمی واسه سرماخوردگیش راجع این موضوع هم با دکتر مشورت کردم و دکتر اجازه قطع شیردهی رو صادر کرد ، تصمیم گرفتیم بعد از فراغت از دوره چهار پنج روزه سرماخوردگی کلید پروژه رو بزنیم .......... خلاصه رسیدیم به روز چهارشنبه 21 فروردین 92 .....

چهارشنبه شب خونه خاله سپیده دعوت بودیم ولی من نتونستم آترین جونمو ببرم واسه اینکه ممکن بود بقیه بچه ها هم مریض بشن ........ وقتی از مهمونی برگشتیم دیدم که دخمل ناز مامان بعد از کلی شیطنت بدون مامان مرضی و شیر خوردن خوابش برده ....... کاری که به ندرت اتفاق می افته ..... فرصت رو غنیمت شمردم و از همین فرصت استفاده کردم ..........

روز پنجشنبه 22 فروردین اولین روزی بود که عسل مامان اصلا شیر نخورد ........ با استفاده از داروی گیاهی صبر زرد ، البته اصلا به مزه کردن نرسید چون آترین  به محض دیدن لکه های سیاه سرش و برگردوند گفت اه اه ...... و همین روند رو پیش گرفتم تا پایان شب ....... هر موقع که درخواست می کرد بهش یادآوری می کردم ،  می می مامان اه شده ................

پنجشنبه شب هم خونه عمه فاطمه مهمون بودیم ...... اونجا هم حسابی سرگرم بود و اصلا یادی از مامان و می می مامان نکرد و موقع برگشت به خونه هم تو بغل مامان خوابش برد ..............

 

شب رو خونه مامانی بسر بردیم .......... جاتون خالی .......... چه شبی ..........

اون شب خیلی سخت گذشت به من و باباسعید و بقیه ، مخصوصا آترین جونم ........ خیلی ناراحت بودم راستشو بخواین یه کمی پشیمون شده بودم ........ نمی تونستم ناراحتیش رو ببینم .......... خیلی سخته ....... یه جورایی منم وابسته این کار مقدس بودم ..... همینکه هر روز و شب عزیز دلمو با شیره وجودم سیر می کردم بهم حس شیرین و آرامش خاصی می داد که این روز اصلا حسش نکرده بودم ........ یه جورایی منم داشتن از شیر دادن می گرفتن و این برام زجر آور بود ............ بهر شکل اون شب به صبح رسید البته (بابا سعید واسه اینکه دایی ها و مامانی بتونن بخوابن و خیلی اذیت نشن مجبور شد یه بار ساعت 5 صبح و بار دیگه 7 صبح شما رو ببره تو خیابون تا ساکت بشی و گریه نکنی )

روز جمعه هم مشغول بازی کردن با روژان و آب بازی کردن با دایی وحید تو حیاط و پارک رفتن و کلی سرسره بازی ، گذشت تا عصر جمعه که باز خونه عمو قاسم مهمون بودیم ......... تو مسیر رفت به خونه عموی مامان مرضی ، چون مسیرش هم طولانی بود ، عسلم خیلی اذیت شد.............. من فکر کردم که اگر تو این دو سه روزه مدام مهمونی و پارک بره بهتر باشه ......... اما .......... به قول کارشناسا قرار گرفتن تو محیطی که بچه رو به یاد شیر خوردن می اندازه اشتباهه ..... آترین عادت داشت توی ماشین که قرار می گرفت بی برو برگرد شیر می خورد ، واسه همین بعد از خستگی روزانه دلش می خواست با خوردن شیر توی بغل مامان یه چرت بزنه و .......... خلاصه کل مسیر رو گریه کرد و  منو بابا سعید رو حسابی ناراحت  .......... کل مهمونی هم عصبی و خسته بود تا اینکه برگشتیم ..... باز تو مسیر برگشت تو بغلم خوابش برد ....... رسیدیم خونه و شب سخت دوم شروع شد .........

ساعت 4 صبح دخترم بیدار شد ، گریه می کرد و با دستش بهم می گفت ماما ماما می می ...... اون لحظه دلم می خواست می مردم ....... خیلی ناراحت شدم از خودم بدم اومده بود .......... اما چاره ای نبود با شیر دادن بهش تمام زحمات و سختی های من و دخملی به باد می رفت ........ چند قطره ای اشک ریختم و جلوی خودم رو گرفتم ، بغلش کردم بردم بهش آب دادم و برق رو روشن کردم ، تلویزیون رو روشن کردم و باهمدیگه شروع به بازی کردیم تا آروم شد .......... هزار بار بوسیدمش ازش عذر خواهی کردم .......... خیلی اون شب بهم سخت گذشت .......... یه دنت بهش دادم همه رو خورد ........ ساعت 7 صبح بود که ازش خواستم بیاد رو پام بخوابونمش و استقبال کرد .......... روی پام با چند تا تکون خوابش برد و تا یک ظهر بیدار نشد ......... اون آرامشی رو که تو خوابش دیدم من رو هم آروم کرد .......

مادر بودن خیلی کار سختیه ......... وقتی مادر می شی دلت میخواد بمیری اما بچه ظریف و کوچولوت خار به پاش نره ........... نمی دونم با چه قدرتی تونستم این کار رو بکنم ........ شاید فقط فکر کردن به این موضوع که از شیر گرفتن به نفع خودشه و کمک می کنه که بتونه بهتر تغذیه کنه بهم قدرت داد والا من بخاطر راحتی خودم این کار رو نکردم چون آترینم اصلا تو این دوران شیرین شیر خوردنش منو  اذیت نکرد ...... همیشه من بودم که ازش می خواستم شیر بخوره .........

الان ساعت 5 عصر ... آترین لالا  کرده و الان

بیشتر از 48 ساعته که دیگه شیر نخورده .......

دختر مهربون و صبورم ، دختر نازنین باهوشم ، بیشتر از قبل دوستت دارم ..........

 

دختر نازنینم نفسم به نفس تو بسته است و لحظه لحظه عمرم متعلق به توست ..........  در دوران 21 ماهه شیر دادن به تو ........ منم غرق آرامش و حس زیبای مادری بودم و وابسته به تو .........

بدون که تنها نیستی و ترک این دوران برای منم خیلی سخته ، من در کنارتم و با احساست شریک

 

عزیز دلم نوشتم تا کمی آروم بگیرم .......

در پایان باید بگم 

عزیزتر از جانم ...

آترینم .....

یک قدم بزرگتر  و مستقل شدنت مبارک

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان رادین
25 فروردین 92 18:27
عزیزم بهتون تبریک میگم. قدم بزرگیها
مامان امیــــــرعلی ( پســـرکــــ شیطــــون)
26 فروردین 92 2:16
سلام عزیزم خیلی خوشحالم از آشناییتون ..
مخصوصا حالا که من همش دغدغه از شیر گرفتن امیرعلی رو داشتم و نمیدونستم باید از چه سنی این پروژه رو شروع کنم ...
ممنون از اینکه این همه زیبا مینویسی...
آترین ناااااااااااااز و ببوس




سلام عزیزم خیلی ممنون از نظرتون ...........
مامان آرشیدا کوچولو
26 فروردین 92 15:43
این موفقیت بزرگ رو بهت تبریک میگم . منم همین کار رو کردم اولش یکم سخت بود اما الان خیلی راحت شدم ... شب ها هم تا صبح دخملی میخوابه با آرامش [hr



ممنونم عزیزم ..... واقعا قدم مثبتی بود چراکه دختر نازم بعد از این هم راحت می خوابه و هم اینکه بهتر غذا می خوره ..........

سما جان
27 فروردین 92 9:13
سلام خوشحالم که دوستت باشم . چه اتفاق جالبی من هم همزمان با تو یک قدم تا بزرگتر شدن فرزندمان برداشتیم و مادرش از شیر خوردن گرفتش منتظر نظرات بعدیتان هستم .

دوستت دارم آترین سلام به بابا سعید برسون



سلام و ....... ممنون که به ما سر می زنید

مامان نوژا
1 اردیبهشت 92 8:48
واقعا پروسه سختیه خاطرات هر کس رو که میخونم یادم به خودمون میافته و گریم میگیره.اما موفقیتتون رو تبریک میگم



ممنون از تبریکتون ........